Farewell! thou art too dear for my possessing <body marginwidth="0" marginheight="0" bgcolor="#ffffff" border=0 >

August 9, 2009


بیانیه

يدالله رؤيائی

نگاه می‌کنم و
از سنت، ازمحافظه، از آئین
نفرت می‌کنم
از فاضل، از میانه رو، ازمرده شور
وَ ازعتیقه ، از کفن، از کافور
نفرت می‌کنم

از نبش قبر و از قالب، از قاری
وز شکل های تکراری
از سطحی، از کلیشه، از کهنه ازکهن
-از کهنه در شمایل ِ نو
وز نو در التزام ِ کهنه -
از حجره، از قم و از کدکَن
نفرت می‌کنم

و از تمام آنان که خوابِ قرون رفته می بینند
از رجعت، از فرورفتن
نفرت می‌کنم

از آنکه از اصیل، از دیگر، از متفاوت می‌ترسد
وز شکل های شادِ شکستن می‌ترسد
زهد و ریا و مصلحت و رندی
کِشتِ دروغ
- فرهنگِ آخوندی -
از بَربَر از بسیج و از باتون
از قتل و از‌شقاوت، از قاتون
از وهن و از آزار
- وقتیکه شخص می‌شکند درشخص -
از اعتراض های خاموش
وَ اعتراف های ناچار
از مغزهای شسته، از شستن
نفرت می کنم

از صدای حلقه‌های بسته درضمیر و حلفه‌های بی‌ضمیر
از زخم و از شکنجه، از زنجیر
از گشت‌های به اسم ِالله
- روی رمین ِخدا عفونتِ الله-
از حوض و از حوزه، ازبوي گَند
از گنبد و مناره، از گوسفند،
از آفتابه، از لیفه، از اِِزار
از چاهکِ ولایت
تا چاهِ انتظار،
تسبیح و کفش کن
نفرت می‌کنم

از قارچ های زهر:
از خود و خار، – همهمۀ دستار-
از لاشخوارهای موعظه، از منبر
از تازیانه و از چنبر،
از غارت، از غنیمت
- بال ِ سیاهِ شولا برلاشه های خوردن -
از بُردن
نفرت می‌کنم

در چهارراه های خطابه
از فکرهای روشن، از روشنان ِفکر
- معبّرها -
که از خطا و خواب طلائی شان دائم
تعبیرهائی بی‌توبه می کنند
از توبه، از خجالت
از رسم وراه گفتن، اما
از خبط خود نگفتن
از گفتن نگفتن
نفرت می‌کنم

از چشم های بسته، مشت های باز
(یا مشت‌های بسته، چشم های باز؟)
از آبروی ریخته، آویخته از حرف
از حرف های بیوقت از پسران ِ وقت
- وقتی برای گفتن -
از ریختن، آویختن
نفرت می‌کنم

وقتی که ارتجاع
چون بختکی نفس گیر
- صدها هزارتُن تهوع و تقلید-
بر شعر اوفتاده است
و پاسداران ادیب، ادیبان ِ پاسدار
- دربانان ِحجره های ادبیاتِ دربسته-
در پشتِ دردهای سیاه و دَرهای سیاه
کج خنده های دیروزرا امروز می‌کنند
ذوق زبان
از آب دهان محتضران می‌ریزد
و هیچ نسلی ازهیچ منظری بر نمی‌خیزد
از نوحه، از ردیف و قافیه، از شعر انجمن
نفرت می‌کنم

از موریانه های معرّب،
کفتارهای فتوا، موقوفه خوارها
از شیخکان شاعر، وَ طالبان نو،
که با سکوت شان
هضم ِجنایت می‌کنند
و یا در اين ميانه جزئي از‌جنايتند
دردانه های "بیت" ، انگل ها
- حافظان حدیث و آیه و آیت
پرورده های سنت
و توله های "سنت شکن"
نفرت می‌کنم

از صوفیانه، از شطح
از خرقه، از پوست
از لکه های فتح بر دست های دوست
از دست
از دوستان ِ با من‌دشمن
نفرت می‌کنم


وقتی که شاعران حقیقی خاموش اند
دیگر نمی‌نویسند
یا آنکه می‌نویسند
و رازهای کوچک و فنی شان را
از انزواهاشان بیرون نمی‌دهند
و مرگِ شاعران بی‌مرگ
پنهان و بی سخن می‌ماند
از ماندن،
از احتضار و از مردن
نفرت می کنم


من می‌روم و نفرت من می‌مانَد
من می‌روم و آنکه می‌آید هم
با آنچه از من می‌ماند
نفرت می‌کند

با آنچه می‌ماند از من
من، - بعدِ من-
در بودن و نبودن
نفرت می‌کنم .






Comments: Post a Comment


www.flickr.com

| | contact | Font
- - - - - - -

----------